بیخیال نشدم تا وقتی که‌....

بیخیال نشدم ولی به شدت خسته ام. تا کی تحمل کنم؟؟؟ دیگه نمیتونم. حالم بده... تو سرم هزارتا فکر میچرخه...هزارتا.... تو قلبم هزارتا درد هست. تو گلوم بغض... میدونی خدایا دیگه نمیخوام تحمل کنم‌. قسم میخورم دیگه تحمل نمیکنم. فقط تا آخر تابستون تحمل میکنم...بعدش دیگه نه. میدونم اصلا اینکه من تحمل کنم یا نه برات مهم نیس و چیزی از تو کم نمیشه چ من باشم چ نباشم‌. اما نه دیگه... روزهای بی هدف...بی ثمر... بی نتیجه... دیگه آخرین باریه ک اینجا مینویسم. دفعه بعد به خودت بستگی داره چی بنویسم. یا از تو و این وبلاگ خداحافظی میکنم یا میگم خدایا شکرت ک بالاخره بهم نگاه کردی... همین. دیگه تا آخر شهریور فقط مهلت دارم‌ نه بیشتر... خدایا دیگه کاری نمیکنم فقط منتظرتم. اگه هستی بهم نگاه کن. اگه نگاه نکنی میفهمم دیگه منو بعنوان بنده ت دوست نداری... دیگه خودت هرجور صلاح میدونی... 

شانزده سالگی...

سلام...

امروز سوم مرداد ۱۴۰۱ و اولین قرارمون شد شونزده ساله... باورت میشه؟ شونزده سال از اون روز گذشت.. از همون روز که من دیر اومدم و با خودم گفتم حتما میره... منتظرم نمی مونه. پیش خودش فکر میکنه سرکاریه و میره...چقدر نگران بودم. اما تو نرفته بودی. سرتو انداخته بودی پایین و تو اون کوچه منتظر ایستاده بودی. قلبم تند تند میزد. با هم همبرگر خوردیم زیاد حرف نزدیم. هر دو پر بودیم از استرس... همونجا برای همیشه عاشقت شدم. خنده هات دیوونم میکرد. چشات برق میزد وقتی نگام میکردی...تو بهترین اتفاق زندگی من بودی و هستی. تو یه اتفاق غیرمنتظره قشنگ بودی که درست به موقع افتادی وسط زندگیم. لحظه به لحظه اون روز رو یادمه... قرار اول...با عشق اول هیچ وقت فراموش نمیکنم... میدونم کنارم نیسی که امروزو باهم جشن بگیریم اما من از خدا خواستم حتی شده یه دقیقه امروز یادت بیاد چه روزیه ...حالا هرجا که هستی هرکاری که میکنی و باهر کی هستی فقط برای چند ثانیه یادت بیاد امروز سوم مرداده... شانزدهمین سالگرد از اولین دیدارمون گذشت... سه شنیه سوم مرداد ۱۳۸۵ کافه کندو...ساعت ۱۰ و سی دقیقه صبح...