چمدانم را بسته ام.چیز زیادی ندارم.چند تا کتاب کهنه و یک دفتر.چندتا گل و یک عکس.همه زندگی من همین است.همه جا بوی رفتن میدهد.کفشهایم جفت شده است. میخواهم بروم.آدرسی ندارم.فقط میخواهم بروم به جایی نه مثل اینجا.بروم به جایی مثل هیچ کجا.راه طولانیست.خیلی طولانی.اما من خسته نیستم.میخواهم قدم بگذارم در این راه.شاید هم به مقصد نرسم.اما بهتر از راکد ماندن است.از لجن بودن خوشم نمی آید. شاید هم اگر یک روز یک نفر نوشته های مرا بخواند یک ریشخند بزند و ته دلش بگوید عجب دیوانه ای بوده.شاید هم بلند بگوید.اما من ترسی ندارم.تمام کلمه های آشفته ذهنم را هم که یک جا جمع کنم حاصلش بهتر از این نمی شود.حس میکنم کلمه ها آنچنان که باید سرجایشان نیستند.همه اشان زاده فکر من است.زاده یک خیال باطل که بوی خیانت میدهد.آدمی که خیانت میکند فقط خودش می گندد.اما آدمی که به او خیانت میکنند همه دنیا را گند میبیند.حالا اصلا مقصود من از این حرفها چیست؟که چه بشود؟که کجای دنیا را فتح کنم؟میخواهم دیوانگی ام را به رخ دنیا بکشم؟من که دیوانه نیستم.آدمی که از باران خوشش بیاید دیوانه نیست.دیوانه اش کرده اند.وقتی جای محبت کینه هست،وقتی سکوت مهمان همیشگی دل آدم هاست،وقتی راه ها هیچکدام مقصد ندارند،وقتی حتی اشکها به چشمها خیانت میکنند...چطور میشود آدم دیوانه نشود؟
+ نوشته شده در پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱ ساعت 21:21 توسط مقصر
|