امروز چقدر حس میکنم جایی برایم نیست.نه توی این شهر که در این دنیا.نمیدانم شاید توی آن دنیا هم کسی منتظرم نباشد.حس تلخیست.شنیدن تهمت...وقتی بی گناهی.وقتی حتی نمیدانی چه کرده ای که باید اینطور مجازات شوی آن هم به حکم یک آدم مریض که توی دنیای خودش تو را محکوم کرده.و حالا تو مانده ای و یک حرف.یک جمله که بوی تعفن میدهد.وقتی تنها می مانی و بعد سالها با تنهایی خودت کنار می آیی و آن وقت درست موقعی که زخمت خوب شده دوباره کسی می آید و نمک میپاشد روی زخمت.یک آدم مریض!!!امروز دیگر خسته ام.از همه چیز از همه جا.شاید چک من پیش خدا هم برگشت خورده باشد.آن بالا نشسته و مرا میبیند.اما سکوت کرده تا آن آدم مریض هرچه می خواهد بگوید.خدایا تنهایم کردی.باشد تحمل میکنم اما این را نه.میخواهم فریاد بکشم.خسته ام.از اینکه توی دنیای یک آدم مریض باشم خسته ام...