نمیدونم پیش خودش چه فکری کرد که گفت میتونه کمکم کنه.چه کمکی؟من که از کسی کمک نمیخوام.اصلا کمک واسه چی؟همه چیز سر جاشه.درست همونجوریه که باید باشه.خورشید می تابه دریا آبیه ابرها هستن بچه ها به دنیا میان آدم ها از دنیا میرن دوتا عاشق با هم ازدواج میکنن هرکسی سر کاره خودشه.دنیا ادامه داره.حالا یه گوشه خیلی خیلی کوچیک حتی کوچیکتر از سر سوزن از این دنیا یه آدمی هست که تنهاست.آدمی که همیشه یه حس داره و اون حس تقصیره.آدمی که حتی خدا هم در برابر سوالهاش سکوت کرده.آدمی که میخواد وفادار بمونه به یه آدم بی وفا.وفادار بمونه به سالهای قشنگی از زندگیش که مثل باد گذشت.به روزها و به دقیقه هایی که هیچوقت نتونست فراموشش کنه. و به یه اتفاق تلخ...یه آدمی توی یه گوشه از دنیا هست که میخنده اما مثل هنرپیشه ها که فقط دارن فیلم بازی میکنن.این آدم حرفاش همش بوی غم میده انقدر که خیلی ها از دستش خسته شدن.یه آدمی که چندسال پیش شادشاد بود.اما حالا...چه این آدم شاد باشه چه نباشه دنیا ادامه داره. شاید هم این آدم خیلی از عمرش نمونده باشه.کسی چه می دونه.شاید هم عمرش انقدر زیاد شد که یه روزی به جواب همه سوالاش برسه.اما حالا اون فقط یه دلخوشی داره و اون نوشته های مزخرفیه که از ذهنش بیرون میاد و مینویسه.هر جا که گیر بیاره.روی کاغذ روی دیوار یا حتی توی یک صفحه سیاه. یه آدم خسته که احساسش یخ زده...حالا چه اهمیتی داره اون آدم من باشم؟واقعا چه اهمیتی داره...