تلفن زنگ خورد.چندتا بوق خورد و بعد رفت روی پیغام گیر...سلام.اگه دوست داشتین پیغام بزارین تا بعدا باهاتون تماس بگیرم...صدای مادرش آمد.ـ الو سلام عزیزم خوبی؟کجایی آخه تو؟می دونی الان چند وقته سراغی از پدر و مادرت نکردی؟خب نگرانت میشیم.الو...خونه نیستی؟خسته شدم از بس زنگ زدم نبودی.یه تماس با من بگیر.نگرانتم عزیزم.خداحافظ.صدای یک بوق کوتاه آمد و بعد صدای صمیمی ترین دوستش پخش شد...الو خونه نیستی؟الو..گوشیو بردار کار دارم باهات.الو ااااااااااااااااااه بعدا زنگ میزنم دوباره.چند ثانیه خانه پر شد از سکوت.و بعد دوباره صدایی در فضا پیچید.ـ سلام شناختین؟همسایه واحد بالایی هستم.راستش چند بار امروز اومدم در زدم فکر کنم خونه نیستین.امروز صاحبخونه اومده بود میخواست بزاره رو کرایه ها.زیر بار نرفتم خواستم بگم اگه اومد سراغتون شمام زیر بار نرین. مرسی. خدانگهدار. صدایی از پنجره آمد.کبوتر سفیدی بود که مثل هر روز صبح آمده بود لب پنجره تا نان کنار پنجره را بخورد اما امروز خبری از نان و غذا نبود.مدتی همان جا نشست و بعد پر زد و رفت. و دوباره خانه را سکوت فرا گرفت.تنها صدایی که می آمد صدای سقوط قطرات آب به سینک ظرفشویی بود که هرچند ثانیه یکبار به طور مرتب تکرار میشد.عقربه های ساعت تند و تند در پی هم میدویدند. خورشید غروب کرده بود. بچه ها هنوز دور هم با توپ پلاستیکی سرگرم بودند.مردم از خیابان عبور میکردند.بعضی ها با دست پر و با عجله بعضی ها هم آرام و آهسته قدم میزدند.بعضی ها میخندیدند و بعضی ها نه.صدای بوق ماشین ها خیابان را پر کرده بود.مادرش هنوز منتظر تماس او بود.دوستش ولی نه.همسایه طبقه بالایی هم انگار یادش رفت که منتظر تماس کسی است.کبوتر سفید غذای خود را کنار پنجره خانه دیگری یافته بود. همه مثل روزهای قبل به زندگی اشان ادامه می دادند.و زندگی جریان داشت انگار فقط برای دو نفر زندگی تغییر کرده بود.برای یکنفر که در میان هیاهوی مهمان ها میخندید و آغاز زندگی مشترکش را جشن گرفته بود و برای یکنفر که... فردا صبح همسایه طبقه بالایی در طبقه پایین خود جسد سرد و بی روح جوانی را پیدا کرد که غرق در خون بود و تنها دو چیز در کنارش دیده می شد.یک تیغ تیز و یک تکه کاغذ کوچک که رویش نوشته شده بود......عروسیت مبارک....
+ نوشته شده در سه شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۱ ساعت 15:13 توسط مقصر
|