چقدر این اتاق تاریک است...تاریکی مطلق...فقط دود سیگار را حس میکنم و باد زودگذری که با هر حرکت صندلی صورتم را می خراشد.و زمزمه ناخود آگاه یک شعر؛شعری که چند سال پیش ورد زبانم بود حالا چقدر از این شعر متنفرم.کاش صدای تیک تاک عقربه های ساعت هم در تاریکی گم می شد.مثل صدای چکه قطره آب...حس می کنم واژه ها آن چنان که باید سر جایشان نیستند.در ذهنم چیزی میچرخد.مثل یک چرخ و فلک.هس هس نفس هایم مرا از خودم بیزار کرده...می خواهم چه کنم؟ نفس هایم را می گویم.این دم به خاطر قلبم است از روی اجبار...اما این بازدم به خاطر چه کسی است؟من؟! من که از زندگی بیزارم.پس به خاطر تو؟!تو که نیستی؛تصویرت مقابل چشمانم در تاریکی با دود سیگار آلوده می شود.چقدر دهانم طعم بدمزه گی میدهد.گاهی خوشمزگی هم بدمزه می شود وقتی با تنهایی قورتش بدهی.بعد توی معده ام یک چیزی می لولد و بعد هم زندگی را بالا می آورم.دلم به روشنایی چراغ همسایه خوش بود چراغ او هم که خاموش شده.چند روزی می شود از وقتی که قفس مرغ عشقش خالی شده چراغ او هم خاموش شده.تنهایی خاموشی می آورد و خاموشی دیوانگی...و من در تنهایی تاریکم دیوانه شده ام...

                                 از یادداشت های یک مقصر با الهام از زنده به گور صادق هدایت