چند کلمه بیشتر نمی نویسم. دیگه هیچ انگیزه ای ندارم. به پوچی رسیدم به انتها نزدیکم... خط پایان جلو چشمامه. دارم نزدیک میشم به عدم به نیستی به نابودی...خدایا بدجوری تنهام گذاشتی و دستمو ول کردی...اصلا انتظار نداشتم خدایا...گفتم شاید حالا که من این یک قدم رو ورداشتم توام بیای سمتم...نیومدی نیومدی نیومدی...دلم رو شکستی بدجور و من خسته و ناامید چشم دوختم به اینده و روزگار پوچ و بی معنا...دیگه هیچی نمیخوام و هیچی برام مهم نیس...هر بلایی دوست داری سرم بیار. دیگه خسته ام و بریدم و نمیتونم ادامه بدم...بیشتر از ظرفیتم رو شونه هام گذاشتی...شب بخیر.