شاید حرف آخر...
این روزها بیشتر از هروقت دیگه احساس مرگ میکنم. حس میکنم مرگ به شدت ب آغوش من علاقمند شده. خوابم زیاد شده...خوابهای پر از پریشانی و کابوس. غذا خوردنم قاطی پاطیه.نگاهم خسته س. و روز به روز دارم لاغرتر میشم. لباسهام همه گشاد شدن. هر کی میبینه میگه چرا اینجوری شدی پس؟ هرروز اشک میریزم. پرخاشگر شدم. از آدمها گریزونم و تنهایی نشستن تو تاریکی شده کار مورد علاقه م. ادرس وبلاگ رو نوشتم پشت در کمدم چسبوندم که بعد مردنم پیدا کنن و بفهمن چه حالی داشتم. احتمالا وقتی خونوادم یا عشق همیشگیم یا دوستام این نوشته هارو میخونن من مرده م. من به شدت حالم بده و میخوام وانمود کنم که حالم خوبه. به مرگ نزدیکم. تمام ارزوهامو دفن کردم و بالا سرشون اشک ریختم. گیتار بالای کمد چند ساله همونجا جا خوش کرده.اونم یه ارزوی از دست رفته س. دیگه از خودم و از خدا و از همه و همه دلگیرم. هیچ چی دیگه درست نمیشه و من دیگه امیدی ته قلبم نیس...هیچ امیدی...